حــرف عجیبی سـت !
حــرف عجیبی سـت !
شروع شناسنــامه ی زنی
که صبح
دست هایش را به ماهی ها می دهــد
و شب
انگشت هایش را پس می گیرد
زنی که چشم هایش
آنقدر در خزر زایمان کرده
تا تمام زایشگاه های شهر را
به نام او بزنند
حــرف عجیبی سـت !
که هزار و سیصد و پنجاه و سه بار هم که بخوانی
باز هم بوی دریا می دهد
دریایی که در حسرت یک عروس دریایی
مرغان دریایی زیادی را عروس کرده
حــرف عجیبی سـت !
که فقط در فصلی نفس می کشد
که ماهیگیر
ماهی ها را سزارین می کند
حــرف عجیبی سـت !
که چهل سال است
هیچ الفبایی را نمی شناسد
ص
حــرف واقعن عجیبی سـت !
صدف درخشان